خنده ام نمیاد چی کار کنم؟

باور کنید وقتی از پله‌های عکاس خانه بالا می‌رفتم، به تنها چیزی که فکر نمی‌کردم این بود که کارمان با عکاس مربوطه به کتک کاری بکشد و با دماغی خون آلود از کلانتری محل سر در بیاوریم !
مراحل مقدماتی به خوبی وخوشی انجام شد و دست بر قضا طرز برخوردمان هم خیلی دوستانه بود. بدین ترتیب که بنده پس از عرض سلام خدمت جناب عکاس عرض کردم. دوازده تا شش در چهار می‌خوام با یه کارت پستال رنگی و ایشان هم با علامت سر، آمادگی خود را اعلام داشت .
عرض کنم تصاویر شش در چهار را برای تکمیل پرونده‌ی استخدامی لازم داشتم و کارت پستال رنگی را می‌خواستم قاب کنم بگذارم روی سر بخاری !
عکاس مورد بحث که البته چند لحظه بعد بنده دو تا از دنده‌های او را به ضرب «هوک راست» برای همیشه مرخص کردم با خوشرویی گفت: اطاعت... ولی ده تومن می‌شه ها !
آب دهان را به علامت تعجب(!) قورت دادم و گفتم :
اگر اشتباه نکنم، شما تا چند روز پیش، تابلویی توی ویترین نصب کرده بودید که دوازده تا عکس 6×4 با یک کارت پستال رنگی هشت تومان، درسته؟
ـ بله، ولی همان طوری که ملاحظه فرمودید، فعلاً اون تابلو را برداشتیم تا بدهیم مجدداً «با خط نستعلیق» نرخ فعلی را بنویسند !
ـ نکند افزایش قیمت سیمان و شکر روی کار عکاسی هم اثر گذاشته و ما خبر نداریم !
طرف، موضوع گران شدن تهیه‌ی عکس غیر فوری را با کمال بی‌ربطی ربط داد به افزایش دستمزد کارگر و پرداخت حق بیمه‌ی اجباری و گران شدن لوازم یدکی، یک دست شمع و پلاتین و تسمه پروانه اتومبیل که هفته گذشته بابت تعویض آن چهار صد تومان داده بود و بالاخره پس از مذاکراتی طولانی قرار شد نه حرف بنده باشد نه حرف ایشان، بلکه دوازده تا عکس شش در چهار را با یک کارت پستال رنگی نُه تومان حساب کند. و نتیجتاً پس از توافق، وارد اتاقی شدیم که دوربین و نورافکن‌ها به حالت قهر پشتشان را به یکدیگر کرده بودند .
آقای «فتو» برای این که نشان بدهد تا چه حد به حرفه‌ی خود وارد است کراوات بنده را به این دلیل که چون رنگ روشنی دارد و توی عکس آن چنان که باید و شاید نمود ندارد با کراوات گل باقالی رنگ مستعملی که عین لاشه‌ی گوسفندیخ زده به چنگک چوب رختی آویزان بود عوض کرد و پس از چرخاندن صندلی، دور بازوهایم را گرفت و به زور امر کرد: بفرمائید !
چندین بار هم نورافکن‌ها را عقب و جلو برد و صورت مدل(!) را تقریباً با فشار کج و راست کرد و بالاخره بعد از ور رفتن های مکرر به آلات و ادوات توی جعبه دوربین فرمان بی‌حرکت داد .
حرارت ناشی از روشنایی نورافکن‌‌ها و رنج محکم بودن گره کراوات و خشک شدن رگ‌های گردن چنان بود که هر لحظه آرزو می‌کردم قال قضیه کنده بشود، ولی زهی تصورات باطل و خیال خام !
‌آقای عکاس ضمن این که خط سیر نگاهم را مشخص می‌کرد، گفت: لطفاً یه کمی لبخند بزنید .
همان طوری که تنم به طرف راست و گردنم به طرف چپ متمایل بود، بدون این که کوچکترین حرکتی به ستون فقرات بدهم، پرسیدم آخه چرا؟ !
ـ برای این که توی عکس اخم کرده و عبوس می‌افتید و اون وقت هر کسی آن را ببیند به شما خواهد گفت اون عکاس بی‌شعور، عقلش نرسید بهت بگه لبخند بزن؟
ـ چشم.........بفرمائید !
به زور نیشم را باز کردم و بی‌صبرانه انتظار می‌کشیدم شاسی مربوط به عدسی دوربین را که همانند سرسیم دینامیت در دست گرفته بود فشار بدهد. ولی نه تنها فشار نداد بلکه بی‌اختیار با دلخوری آن را ول کرد روی هوا. آمد به طرفم و کمی سرم را بیشتر به سمت چپ خم کرد. و گفت: توی لبخند که نباید دندون‌های آدم معلوم باشه جانم !
گفتم: بفرمائین خوبه؟

و ادامه داستان رو از لینک زیر ببینید

http://www.p30data.com/modules.php?name=Forums&file=viewtopic&t=2499#20600

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد